روزی از روزها
شبی از شب ها
خواهم افتاد و خواهم مرد
اما می خواهم هرچه بیشتر بروم
من هر لحظه ، هماره
شب و روز
همه وقت و همه جا
صدای این بارش ها و ریزش های پیوسته را
مهراوه ی من
من از گفتار زشتی که بر زبان رفته است ، بیمی ندارم
من از کردار بدی که از من سر زند ، نمی هراسم
من پس از هر خطا ، همچون پس از هر ثواب
هر لحظه حرفی از اعماق مجهول درون ما می جوشد
و همچون زبانه های آتش آتشفشانی
از سینه جَستن می کند و از حلقوم بالا می آید
تا از دهانه آتشفشان
هر لحظه حرفی در ما زاده می شود .
هر لحظه دردی سر بر می دارد
و هر لحظه نیازی
از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می کند.
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزادباش
و آن گاه خود را کلمهای مییابی که معنایت منم
و مرا صدفی که مرواریدم تویی
و خود را اندامی که روحت منم
و مرا سینهای که دلم تویی
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو بیگانه بگرییم …
پوپکم، پوپک شیرین سخنم!
این همه غافل
افسانهاى خموش در آغوش صد فریب
گرد فریب خوردهاى از عشوه نسیم
خشمى که خفته در پس هر زهر خندهاى
رازى نهفته در دل شبهاى جنگلى
نظرات شما عزیزان: